شرح



از اون جایی که معمولا وقتی میام این جا یه پست دراماتیک از احوالاتم می‌نویسم بعدش حالم بهتر می‌شه تصمیم داشتم که بیام و بنویسم؛ ولی خب حسش نیومد. پس علی ‌الحساب همین این باشه این جا:

می‌بینم صورتمو تو آینه

با لبی خسته می‌پرسم از خودم

این غریبه کیه از من چی می‌خواد

اون به من یا من به اون خیره شدم؟

باورم نمی‌شه هر چی می‌بینم

چشامو یه لحظه رو هم می‌ذارم

به خودم می‌گم که این صورتکه

می‌تونم از صورتم ورش دارم

می‌کشم دستمو روی صورتم

هر چی باید بدونم دستم می‌گه

منو توی آینه نشون می‌ده

می‌گه این تویی نه هیچ کس دیگه

جای پاهای تموم قصّه‌ها

رنگ غربت تو تموم لحظه‌ها

مونده روی صورتت تا بدونی

حالا امروز چی ازت مونده به جا

آینه می‌‌گه تو همونی که یه روز

می‌خواستی خورشیدو با دست بگیری

ولی امروز شهر شب خونه‌ت شده

داری بی‌صدا تو قلبت می‌میری

می‌شکنم آینه رو تا دوباره

نخواد از گذشته‌ها حرف بزنه

آینه می‌شکنه هزار تیکّه می‌شه

امّا باز تو هر تیکّه‌ش عکس منه

عکسا با دهن‌کجی بهم می‌گن

چشم امیدو ببر از آسمون

روزا با هم دیگه فرقی ندارن

بوی کهنگی می‌دن تمومشون


آخرین مطالب
آخرین جستجو ها